.............

SeCrEt My LoVe

اسمس های خشنگ

نمیـدونم چــرا همیشه آخرش می فهمیم کـــه

از اولش اشتباه بــوده …

.

.

.

یکی بـود یکی نبود …

تو مـیروی …

تا قصــه شــروع شود …

.

.

.

گاهی وقتا خــودم رو بغل میـکنم و مـیگم :

یادتـه آغوشـش چقدر گرم بود ؟

.

.

.

سخـت اسـت فــراموش کردن کسی کــه

با او همــه چیز و همـه کس را فرامـوش میـکردم !

.

.

.

جایت کنون نباشد جـز در کنار اغــیار

یاد آن زمان، کــه بی ما جایی نمی نشستی

( مشتاق اصفهانی )

.

.

.

آرزوهایــم مثل بادبادک هایی در آسـمان مغزم به این سو و آن سو میروند

و مــن هــر چه خودم را بالا مـیکشم نمیتوانم بگیرمشان !

.

.

.

 

بدترین حسـه دنیا ایــنه کــه بدونی کسی کــه دوسش داری

همـون اندازه یکی دیگــه رو دوس داره !

.

.

.

نه مــژده ای

نـه مسیحا نفسی

و نــه آمدنی !

این شد کــه به فال بی اعتقادم !

.

.

.

چیزی نیست کـه مــرا سر شـوق بیاورد

جز تــــو …

تو هم کـه نیستی !

.

.

.

دست های مــن

از روزی کـــه رهایشان کردی

به مــوزه ی اشیای گم شده پیوست …

.

.

.

نیمه گم شــده ی دیگری ،

به اشتباه تمــام مـن شده بود !

.

.

.

امشب هــم صحنه سازی می کنم

و خــودم را گول می زنم ،

حتما اسـب سپیدش بیمار شـده بود

و نتوانست بیاید …!

.

.

.

ایــن کــه عادلانه نیست

مــن ،‌ مدام دسـت تو را بگیرم

تو ، مدام مــرا دست کم بگیری !

.

.

.

با همــــه چیز کنار آمده ام …

جز باورِ جمله ی آخرِ تو کــه گفتی :

چیزی بینمان نبـوده …

.

.

.

بــرای قصه ای کــه با

“یکی بود و یکی نبود” شروع میشود

پایانی بـهتر از

آوارگی کلاغ نمیـتوان نوشـت …

.

.

.

نــه بهار با هـیچ اردیبـهشتی

نــه تابسـتان با هـیچ شهریـوری

و نــه زمستان با هیچ اسفندی

اندازه پاییز به مذاق خیـابانها خوش نیامد ،

پائیز مـهری داشت کـه بر دل هــر خیابان می نشست !

.

.

.

اگر دری مــیان ما بود ، می کوفتم ، درهـم می کوفتم !

اگر میان ما دیواری بود ، بالا میـرفتم ، پایین می آمدم ، فرو میـریختم !

اگر کوه بـود ، دریا بود ، پا می گذاشتم بـر نقشه ی جهان و نقشه ای دیگر می کشیدم !

اما میان ما هــیچ نیست هیچ و تنها با هــیچ هیچ کاری نمیـشود کرد !

.

.

.

دوســت دارم یک شبــه ، هفتاد سال پیر شوم

در کنـار خیابانی بایستم …

تو مــرا بی آنکه بشناسی، از ازدحام تــلخ خیابان عبور دهی …

هفتـاد سال پیر شدن یــک شبه

به حس گرمــی دست های تو

هنگامی کــه مرا عبور میدهی بی آنکه بشناسی

می ارزد …

.

.

.

خستـگی اَت را …

تـاولِ زیــر ِ انـگشتهایِ پـایـت را …

بـرایـــم ســوغـاتی آورده ای !

می نشینی …

نفسی تــازه میـکنی …

و می روی !

و من …

چـشم بـه راهِ تــــو …

به نیمـکت بــودنِ خـود ادامـــه مـیدهـــم !



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت20:57توسط sara farhadi | |