نمیـدونم چــرا همیشه آخرش می فهمیم کـــه از اولش اشتباه بــوده … . . . یکی بـود یکی نبود … تو مـیروی … تا قصــه شــروع شود … . . . گاهی وقتا خــودم رو بغل میـکنم و مـیگم : یادتـه آغوشـش چقدر گرم بود ؟ . . . سخـت اسـت فــراموش کردن کسی کــه با او همــه چیز و همـه کس را فرامـوش میـکردم ! . . . جایت کنون نباشد جـز در کنار اغــیار یاد آن زمان، کــه بی ما جایی نمی نشستی ( مشتاق اصفهانی ) . . . آرزوهایــم مثل بادبادک هایی در آسـمان مغزم به این سو و آن سو میروند و مــن هــر چه خودم را بالا مـیکشم نمیتوانم بگیرمشان ! . . . بدترین حسـه دنیا ایــنه کــه بدونی کسی کــه دوسش داری همـون اندازه یکی دیگــه رو دوس داره ! . . . نه مــژده ای نـه مسیحا نفسی و نــه آمدنی ! این شد کــه به فال بی اعتقادم ! . . . چیزی نیست کـه مــرا سر شـوق بیاورد جز تــــو … تو هم کـه نیستی ! . . . دست های مــن از روزی کـــه رهایشان کردی به مــوزه ی اشیای گم شده پیوست … . . . نیمه گم شــده ی دیگری ، به اشتباه تمــام مـن شده بود ! . . . امشب هــم صحنه سازی می کنم و خــودم را گول می زنم ، حتما اسـب سپیدش بیمار شـده بود و نتوانست بیاید …! . . . ایــن کــه عادلانه نیست مــن ، مدام دسـت تو را بگیرم تو ، مدام مــرا دست کم بگیری ! . . . با همــــه چیز کنار آمده ام … جز باورِ جمله ی آخرِ تو کــه گفتی : چیزی بینمان نبـوده … . . . بــرای قصه ای کــه با “یکی بود و یکی نبود” شروع میشود پایانی بـهتر از آوارگی کلاغ نمیـتوان نوشـت … . . . نــه بهار با هـیچ اردیبـهشتی نــه تابسـتان با هـیچ شهریـوری و نــه زمستان با هیچ اسفندی اندازه پاییز به مذاق خیـابانها خوش نیامد ، پائیز مـهری داشت کـه بر دل هــر خیابان می نشست ! . . اگر دری مــیان ما بود ، می کوفتم ، درهـم می کوفتم ! اگر میان ما دیواری بود ، بالا میـرفتم ، پایین می آمدم ، فرو میـریختم ! اگر کوه بـود ، دریا بود ، پا می گذاشتم بـر نقشه ی جهان و نقشه ای دیگر می کشیدم ! اما میان ما هــیچ نیست هیچ و تنها با هــیچ هیچ کاری نمیـشود کرد ! . . . دوســت دارم یک شبــه ، هفتاد سال پیر شوم در کنـار خیابانی بایستم … تو مــرا بی آنکه بشناسی، از ازدحام تــلخ خیابان عبور دهی … هفتـاد سال پیر شدن یــک شبه به حس گرمــی دست های تو هنگامی کــه مرا عبور میدهی بی آنکه بشناسی می ارزد … . . . خستـگی اَت را … تـاولِ زیــر ِ انـگشتهایِ پـایـت را … بـرایـــم ســوغـاتی آورده ای ! می نشینی … نفسی تــازه میـکنی … و می روی ! و من … چـشم بـه راهِ تــــو … به نیمـکت بــودنِ خـود ادامـــه مـیدهـــم !
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|